داستان زنی که با وسوسه یک مرد به دام شرارت افتاد
فرار از دست پدر!

گروه گفت و گو - امینه افروز: با شانه های افتاده، قدمهایش را روی زمین می کشاند. چشمانی سبز و صورتی آفتاب سوخته و سبز دارد. به نظر نمی رسد که آزارش حتی به یک مورچه برسد ولی جرمش شرارت و تخریب است. از آن آدمهایی که حرف می زند. کلمه کلمه و پس از کلی سر پایین انداختن و به فکر فرو رفتن. خجالتی و کم حرف، اما با این حال، برای پسرها قمه می کشید و داد و هوار راه می انداخت!
می گوید: اسمم شبنم است. 21 ساله هستم. در یکی از روستاهای اطراف شیراز به دنیا آمدم. پدرم به شیراز می رفت و به عنوان خدمات در منازل کار می کرد. سه برادر دارم و تنها دختر خانواده ام هستم. تا کلاس اول راهنمایی درس خواندم و چون علاقه ای به ادامه تحصیل نداشتم، درس را رها کردم و  19 ساله بودم که پدر و مادرم پس از سالها اختلاف و درگیری طلاق گرفتند. مادرم به خانه پدرش برگشت و چون هیچ پشتوانه مالی و درآمدی نداشت، مرا با چشمان گریان رها کرد و گفت من خودم سربار هستم و نمی توانم تو را با خودم ببرم.
رفتار پدرت با تو و برادرانت چه طور بود؟
رفتار پدرم خیلی بد بود. دائم من و برادرانم را کتکم می زد. صبح زود سر کارش در شهر می رفت و شب وقتی می آمد، با کوچکترین بهانه به جانمان می افتاد. بعدها دیگر برادرانم را کتک نمی زد ولی من زور دفاع از خودم را نداشتم و کتک می خوردم.
پدرم خیلی زود زن گرفت و من شدم کلفت بی جیره مواجب خانه! صبح تا شب، باید کشاورزی می کردم و به کارهای خانه هم می رسیدم و از این حرفها... توسری می خوردم و کار می کردم. پدرم خیلی بداخلاق بود. بالاخره چهار ماه پیش بود که بعد از زجرهای فراوان، به همراه پسر مورد علاقه ام امیر که مغازه لباس فروشی داشت، از خانه فرار کردم و با او به تهران آمدم تا با هم ازدواج کنیم و از خانه دور باشم...
در تهران کجا رفتید؟
او مرا به خانه مجرّدی خودش برد. در شهرستان گفته بود که اینجا خانه دارد و می تواند مرا خوشبخت کند. من هم با او آمدم. سوار اتوبوس شدیم و از شیراز به ترمینال آزادی تهران آمدیم.
می دانستی که با رفتن به آن خانه، راه بازگشت به خانه را برای خودت می بندی؟
بله، اما خیلی مواظب خودم بودم. وقتی دیدم قصد بدی دارد، با
قمه ای که همراه خودم از روستایمان آورده بودم، به طرفش حمله کردم و بعد از زخمی کردن دستش، از خانه خارج شدم.
دیگر او را ندیدی؟
نه! همان موقع که او را زخمی کردم  و از خانه بیرون رفتم، دیگر او را ندیدم.
پس از آن کجا رفتی؟
در خیابانها با چهار پسر آشنا شدم و کیف قاپی یاد گرفتم. البته هنوز هم هیچ کدامشان جرأت نداشتند به طرف من بیایند. با قمه حسابشان را می رسیدم. از من می ترسیدند و فقط با آنان کیف قاپی می کردم و بعد از تقسیم پول ها و وسایل، دوباره سراغ زن دیگر
می رفتیم.
چه قدر از کیف قاپی به دست می آوردی؟
300 تا 400هزار تومان در روز!
معتاد شدی؟
نه، خیلی از اعتیاد متنفرم.
پس با آن پولها چه می کردی؟
تفریح!
چه نوع تفریحی؟
لباس می خریدم. غذاهای خوب می خوردم گوشی می خریدم کلی تفریح!
در مورد این که با حاصل دسترنج مردم، تفریح می کردی ناراحت نمی شدی؟
نه! زندگی من این طور بود!
چرا سراغ زنان می رفتید؟
چون ترساندنشان با قمه راحتتر بود و زود کیفشان را می توانستم بقاپم. من ترک موتور می نشستم و هم جرمم هر که بود، موتور را
می راند. بعد خودم پول را تقسیم می کردم.
چند سابقه داری؟
زیاد، باور کنید یادم نیست چند سابقه دارم. بعضی وقتها یکی دو روز بازداشت می شدم و بعضی وقتها یکی دو هفته، البته هر بار دستگیر می شوم، مدت ماندم در زندان هم بیشتر می شود. با اسمهای مختلف به زندان آمده ام ولی این بار اتفاقی قاضی پرونده ام همان قاضی دو ماه پیش بود و وقتی یک اسم دیگر گفتم، گفت بار آخرت باشد که اسم خودت را عوض می کنی! طوری با من محکم صحبت کرد که ترسیدم از ثبت احوال یا جایی اسم مرا پیدا کند و یک حبس هم برای آن به من بدهد، به همین خاطر اولین بار با اسم واقعی به زندان آمدم و مطمئنم اگر باز هم قاضی پرونده ام همان قاضی باشد، این بار شجره نامه خانوادگی ام را هم لو می دهم!
مگر قرار است باز هم به زندان بیایی؟
شاید بیایم، چون نه جایی برای زندگی دارم نه خانواده ای که مرا بپذیرند. می دانم اگر بفهمند من زندانی هم شده ام، خونم برایشان حلال است!
شبنم اسم واقعی توست؟
نه، اما می خواهم با همین اسم چاپ کنید تا برادرانم سراغم نیایند. اگر مرا پیدا کنند باید اول پول کفنم را کنار بگذارم و بعد با آنان روبرو شوم، چون مرا زنده نمی گذارند.
به چه جرایمی به زندان آمده ای؟
همه اش به خاطر درگیری و شرارت بود.
برای سرقت و کیف قاپی تا حالا دستگیر نشده ای؟
نه، هیچ وقت. در پاسگاه هم حرفی نزدم و نمی دانند من کیف قاپ هم بودم.
شبنم با چاقو طعمه های نگون بخت را تهدید و اموالشان را غارت می کرد. پول... طلا... گوشی همراه... ولی حالا یک طور رفتار می کرد که اگر از پرونده اش اطلاعی نداشتم، تصور می کردم او کمروترین دختر روی زمین است و به اشتباه دستگیر شده است ولی آثار خودزنی روی دستانش توجهم را جلب می کند. آثاری که زیاد جدید نیست!
تو قبل از فرار هم خودزنی می کردی؟
بله.
چرا؟
هر وقت اعصابم خرد می شد، خودزنی می کردم.
در خانواده شما فرد دیگری خودزنی می کرد؟
نه، فقط من خودزنی می کردم.
از چه کسی یاد گرفته بودی؟
خودم بعضی ها را دیده بودم که این کار را می کنند. چند نفر پسر شرور در محلمان بودند که با چاقو خودشان را می زدند و همه از آنان می ترسیدند!
چه احساسی در این اوقات داشتی؟
دلم از عصبانیت خالی می شد!
می خواستی همه از تو بترسند یا عصبانیتت فروکش
می کرد؟
هر دو، گاهی می خواستم خانواده ام از من بترسند و البته عصبانیتم کم می شد.
تا حالا برای این رفتار بیمارت به فکر درمان نبوده‌ای؟
نه، اما این جا دکتر به من قرص داده و فکر می کنم حالا سر هر مسئله ای قاطی نمی کنم.
اولین بار که دستگیر شدی، کی بود؟
همان روزی که امیر را با قمه زدم و فرار کردم، در خیابان مأموران به من مشکوک شدند و دستگیر شدم.
پس با این همه سابقه در چهار ماه، بیشتر در بازداشت بودی تا آواره خیابان!
شبنم سرش را باز پایین می اندازد و با دستانش نخی از شال رنگ و رو رفته سبزش را بیرون می کشد و هیچ جوابی نمی دهد. او هنوز در این چهار ماه به کمک آن همه بازداشت شدنها توانسته خود را از گزند بی عفتی دور نگه دارد ولی باز پدرش او را به خانه راه نمی دهد.
از مادرت خبر داری؟
دیروز به او زنگ زدم. خیلی خوشحال شد.
گفتی که زندانی هستی؟
بله، گفت که از پدرت شکایت کن.
به چه اتهامی؟
به خاطر این که زن گرفته و من نتوانستم با زن بابایم زندگی کنم.
ولی این که اتهام نیست. تو می توانستی از آزار و کتک کاریهایش در خانه شکایت کنی، تو نمی توانی به خاطر زن گرفتنش از او شکایت کنی!
اگر پدرت تو را بپذیرد، می خواهی به خانه برگردی؟
بله، خیلی دوست دارم ولی می دانم که دلش می خواهد سر به تنم نباشد. من آبرویش را برده ام.
در دادگاه نشانی خانه پدرت را داده ای؟
نه، همیشه مرا یا به بهزیستی تحویل می دادند یا همین طوری آزاد می کردند و من به خیابان می رفتم.
این بار هم جرمت درگیری است؟
بله، مأمور بهزیستی را کتک زدم. می خواستم از آن جا بیرون بروم، اجازه نمی داد.

حرف آخر:
شبنم در خانواده ای بزرگ شده بود که الگوی مناسب تربیتی نداشت. پدر و مادر به جای الگو بودن، دائم در حال جنگ بودند. بعد از طلاق شبنم می خواست در کنار مادر بماند ولی فقر و عدم تأمین نیازهای مالی مادر، باعث شد او بالاجبار از مادر جدا شده و در کنار برادران و پدرش زندگی کند.
او که عمری تشنه محبت بود و با اختلافات پدر و مادر، به خودزنی روی آورده بود، در کنار محدودیتهای اعمال شده از سوی پدر و کتک خوردنها، فریب حرفهای پسری را خورد و با او به تهران آمد و هنوز با قمه از خود مراقبت می کند ولی از همین قمه نیز برای زورگویی به زنانی که از خودش ضعیفتر هستند، بهره می گیرد تا عقده روانی خود را برای ابراز وجود به دیگران فرو بنشاند و از همین راه نان حرامی برای خوردن به دست آورد. نان حرام که هیچ... او عقده یک عمر نداری و فقر را هم با تاراج مال دیگران به دست می آورد. او هرگز راههای مقابله با خشم را در خانواده بی سر و سامانش یاد نگرفته است، به همین خاطر رفتار غلط خودزنی را انجام می دهد.
با آن که او با محفوظ نگه داشتن خویش از چنگال مردان شیطان صفت، راهی برای بازگشت به خانه دارد، اما پدرش معتقد است در روستایی محروم، او با فرار آبروی خانواده را بر باد داده و اگر به رفتار خود از کودکی شبنم و پسرانش تاکنون فکر کند، شاید متوجه شود، خود باعث این فرار و آبروریزی بوده و اگر او را به خانه برنگرداند، باید منتظر عواقب شوم تری در آینده نزدیک باشد.